سایت برترین رمان ها

  • Group Novel

 

دلنوشته: سه کام سنگین

نویسنده: مبیناشامی

 

دیشب رفیقمو دیدم:

+گفتم چرا اینقد داغون شدی 

-لبخند زد

+گفتم یه رول بکشیم؟ 

-سرشو تکون داد 

+کام اولو که زدم رولو دادم بهش گفتم حالا بگو چت شد ؟

- سه کام سنگین کشید ، آروم زیره لب گفت بد شیکستم...

+گفتم رفیق ، تو اینجوری نبودی کی اینقدر داغونت کرده ؟

-یکى اومد تو زندگیم همه چیزم شد وقتى باهام بود دیدم رفته با عشقه قبلیش من و به خاطرش گذاشت کنار عکسشونو دیدم میخندیدن کنار هم 

حتی اجازه نداد باهاش خداحافظی کنم. رفت

+چشام سرخ شد ، صدام لرزید گفتم مشتی واسش آرزو خوشبختی کن ، شاید قسمت هم نبودین.

- یه لبخند بهم زد ، گفت یه رول دیگه بچاق بکشیم....

+ گفتم دختر ، تو مگه همون بچه مثبته نبودی که سرش تو کارو زندگیه خودش بود ، آخه باهات چیکار کردن....؟!؟

- چشاش پر اشک شد گفت بودم ، دیگه نیستم ، فقط اینجوری میتونم کمتر بهش فکر کنم...

+ اشک از چشام آویزون شد یکم نگاش کردم بهش گفتم ، تو چقدر شبیه منی...

به خودم که اومدم دیدم جلو آینه واستادم ، دارم با خودم حرف میزنم

 

از مبیناشامی عزیز ممنونیم بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا.

 

  • Group Novel

 

 

دلنوشته: عطر تن تو

قلم: مبینا شامی

 

تو اتاقم نشستع بودم...

یهو یع عطر آشنا رو حس کردم!!

با خودم گفتم ینی اومدع؟!!

اطرافمو نگا کردم!!

ندیدمش....

بلندشدم تموم اتاقارو گشتم

ولی....

نبود

مامانم وختی دید گیجم از اشپزخونع اومد بیرون گف...

دنبال چی میگردی؟

رفتم تو فکر

واقعن دنبال چی میگشتم؟!!!

اون خودش گف دیگع دوسم ندارع

مگع میشع برگردع....!!!

یهو بع خودم اومدم دیدم مامانم دارع صدام میزنع

گفتم جونم مامان

گف میگم داری دنبال چی میگردی؟

گفتم هیچی

رفتم تو اتاق...

بع سمت میزی کع عطرت اونجا بود

ارع همین عطر بود

ارع

همون عطر اشنا

کع هر روز تو اتاقم پخش میشد

و من مثلع دیوونع ها

با اینکع میدونستم عطرت تو اتاقمع ولی بازم

با فکر این کع برگشتی

دنبالت میگشتم

کاش....

هیچ وخ اسم عطرتو نمیپرسیدم:)

 

از مبینا شامی عزیز بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا ممنون هستیم.

 

 

 

 

  • Group Novel

دلنوشته: دیوانه ی بدون مجنون

 

به نام عشق

روزها می گذرد . درد تنها شدن من بیشتر و بیشتر میشود.

خبری از حالش ندارم . 

حالم خراب خراب است .

وقتی که می‌رفت؛ التماسش کردم ؛قسمش دادم به آن کس که می پرستید .

اما گوش های او پر بود و نمیشنید ومن محتاج نگاهی از سوی او بودم .

او رفت .

 عاشقانه من تمام شد .

مثل بقیه نبود .برای من فرق داشت . برای همه پر از شیرینی و راحتی بود اما برای من پر از تلخی و سختی بود .

آری زندگی خیلی تلخ تر از اشک و ناله ی تو هستند .

پس تو نیز یاد بگیر زندگی کردن را تا مثل من از دیدن یار دلدار نه مانی که اگر بمانی دیوانه میشوی و مجنونی نداری ....

این عشق شد زندانه من . 

این درد شد درمان من .

رویای تو پایان ندارد 

 

#دلنوشته های آسمان

امیدوارم از خوندن این دلنوشته ی زیبا لذت برده باشید.

 

 

  • Group Novel

 

نام دلنوشته: آتش عشق

نویسنده: رضوانه فروزان مهر

 

 

آنقدر زیبا بود که دلم نمی آمد تنش را برنجانم. .. طبیعتم را کنار گذاشتم ... دندان هایم را از ته کشیدم و هوسم را تنها در بوسیدنش خلاصه کردم .... روزها گذشت و من هر لحظه عاشق تر شدم ... اون بی همتا بود ..... شاخ هایش ابهت داشت ... عضله های تنش قدرت را در بر داشت و راه رفتنش ... حس امنیت را القا میکرد. .. روزها به سالها تبدیل شدند ...و من ... اکنون گرگ بی جانی شده بودم ... که حتی قدرت راه رفتن هم نداشت ... طرد شدن حقم بود ...شاید بزرگ ترین لطفی بود که شامل حالم شد... روزی که رفت ... جای خالی اش همانند پتکی بر سرم فرود آورد ..و من تا ابد در آتش عشق آن غزال زیبا خواهم سوخت ....

 

باتشکر از رضوانه ی عزیز بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا.

 

 

 

 

  • Group Novel

 

نام دلنوشته: درحوالی دلم

نویسنده: رضوانه فروزان مهر

 

 

روی تخت رها میشوم ... ساعت ها گذشته است و من هنوز معلق ام بین گذشته ای که پوسیده ... و آینده ای که نیست ...گویی حال را مدتهاست به دست فراموشی سپرده ام ... ای کاش کمی خوب شود حال دلم ... حالا حالم را دریاب که در حوالی دلم تنها تورا جستجو میکنم

 

باتشکر از رضوانه ی عزیز بابت نوشتن این دبنوشته ی زیبا.

 

 

 

 

 

  • Group Novel

 

نام دلنوشته: وهم خیال تو

نویسنده: رضوانه فروزان مهر

 

 

پنجره را باز میکنم....نگاهم قفل میشود در نگاهت ... لبخند میزنم ... لبخند میزنی ... انگار هوای زمستان..با هر بخاری که از بین شکاف لبانت بیرون میزند ... گرم تر میشود ... به سرعت از پله ها پایین میپرم. .. یک صدایی در دلم فریاد میزند ... دیگر تحمل ندارم ... درب حیاط را باز میکنم ... و جای خالی ات همراه با سوز سرد زمستان به رخم سیلی میزند ... باز هم من و وهم خیال تو ...

 

باتشکر از رضوانه ی عزیز بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا.

 

 

 

 

  • Group Novel

 

نام دلنوشته: اینکه مجبورم

نویسنده: صبا م.حسینی

 

 

با امروزمیشود۲۰روز..

من ۲۰روز کمبودداشتم..

کمبودنداشتنت درزندگی ام..

من اسمش،رانمی گذارم زندگی،میگذارم زجر همراه بادرد.

حال امروزه هایم راشجریان وصف میکندوقتی باآن سوزصدایش میخواند:

_دستاتوبردار،ازگلوی من.

انگارکسی دستانش را دور گلویم می آویزد،

_دســتاتوبردار،ازگلوی من.

تامرز مردن مرامیکشاندوبه یکباره مرارهامیکند.

میدانم که قصدآزارم رادارد...

اینکه مجبورم یک روزدیگرهم بی تو زنده بمانم.

 

 

 

با تشکر از صبامیم بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا.smiley

 

  • Group Novel