سایت برترین رمان ها

دلنوشته عطر تن تو

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۴۳ ب.ظ

 

 

دلنوشته: عطر تن تو

قلم: مبینا شامی

 

تو اتاقم نشستع بودم...

یهو یع عطر آشنا رو حس کردم!!

با خودم گفتم ینی اومدع؟!!

اطرافمو نگا کردم!!

ندیدمش....

بلندشدم تموم اتاقارو گشتم

ولی....

نبود

مامانم وختی دید گیجم از اشپزخونع اومد بیرون گف...

دنبال چی میگردی؟

رفتم تو فکر

واقعن دنبال چی میگشتم؟!!!

اون خودش گف دیگع دوسم ندارع

مگع میشع برگردع....!!!

یهو بع خودم اومدم دیدم مامانم دارع صدام میزنع

گفتم جونم مامان

گف میگم داری دنبال چی میگردی؟

گفتم هیچی

رفتم تو اتاق...

بع سمت میزی کع عطرت اونجا بود

ارع همین عطر بود

ارع

همون عطر اشنا

کع هر روز تو اتاقم پخش میشد

و من مثلع دیوونع ها

با اینکع میدونستم عطرت تو اتاقمع ولی بازم

با فکر این کع برگشتی

دنبالت میگشتم

کاش....

هیچ وخ اسم عطرتو نمیپرسیدم:)

 

از مبینا شامی عزیز بابت نوشتن این دلنوشته ی زیبا ممنون هستیم.

 

 

 

 

  • Group Novel

دلنوشته

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی