سایت برترین رمان ها

پارت اول رمان انتقام

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ب.ظ

#انتقام

#پارت1

 

 

زندگی چقدر قافلگیری های عجیبی داره ...

وقتی انتظار چیزی رو نداری یهویی ی اتفاق عجیب میوفته که قافلگیرت میکنه اینو کسی میگه که تجربشو داشته....

 

 

مثل هر صبح دیگه با عالارم گوشیم از خواب بیدار شدمو گیجو منگ از اتاق زدم بیرونو رفتم تو پذیرایی مثل همیشه بابای خوش قلبم واسم صبحانه درست کرده بود ..

 

نمیشه گفت وضع مالی مون همچین

 خوبه همچین بدم نیست بابا تو شرکت تکین اوغلوها کار می کنه هرچند خوشم نمیاد ازشون ولی بازم بهش کار ندارم ...

 

 

برای شستن دستو صورتم رفتم سمت اشپز خونه چه بابام داخل اشپز خونه بود..اروم رفتم نزدیگ از پشت بغلش کردم ...

 

 :اوهههه ثنا ترسوندیم

 

_چرا بترسی بابا این کار همشگیمه مثل همیشه صفره رو با رنگ چیدی

 

:بله بله برو سر صفره منم چند لقمه بخورم سریع بابد برم 

 

_باشه 

 

صورتمو شستمو رفتم سر میز صبحونه بابام لباساشو پوشیدو رفت منم بعد تمیز کردن خونه زدم بیرون ...

 

به زینب دوستم زنگ زدم که باهم ی قدمی بزنیم

 

_الو زینب 

:سلام 

 

_زینب بیا بیرون دلم گرفته 

 

:باشه کجا بگو بیام

_دم در خونه خودمون وایستادم.

:وایستا الان میام

 

منتظر موندم تا زینب بیاد موضوعو بهش بگم ...وقتی اومد قدم زنان رفتیم تو پارک نزدیک خونه نشستیم 

...

 

_زینب 

:بله؟؟

_یادت هست درمورد مامانمو اون ماجرا گفتم دارم نقشه میریزم

 

:اوف ول کن تویم ثنا

_زینب گوش کن

 

:خب؟

_فهمیدم خونشون کجاست اسمای همه اعضای خونه رو هم فهمیدم اون افریته خانومم ویلچری شده نه می تونه حرف بزنه نه راه بره 

 

:منظورت از افریته دریا تکین اوغلوی

_اسمشو نیار

 

:باشه

_ببین مرگ مادرم به اون مربوط میشه و من هیچ وقت فراموش نمی کنم باعث مرگ مادرمم اونه تا وقتی انتقام نگیرم اروم نمیگیرم

 

:تقصیر اون چیع ثنا حالا میگیم تو گذشته باباتو گول زده بابات خیانت کرده به مامانت ...مامانتم شوک واردشده بهش ایست قلبی کردع اما تقصیر باباتم هست میدونم جلوی چشمای تو بوده اما الان رو ویلچره گنگم که شده لازم به انتقام نیست

 

_هست خیلی خوبم هست من ی شوکی به اون وارد می کنم شنیدم پسرشو به قدر جونش دوست دارم

 

:ثنا نکن بابا عزیزم گذشته چیزی با این حال عوض نمیشه باباتم تو اون شرکت کار می کنه تو از بچگی نفرت داشتم ازشون میدونم اما با انتقام چبزی درست نمیشه

 

_تو کافیه فقط کمکم کنی زینب همین تا بتونم با دختره دوست شم

 

زینب بعد چند دقیقه قبول کرد که کمکم کنه..

 

 

اگه مادرم جلوی چشمای من نمیمرد قضیه فرق داشت اما من با مرگ مادرم نابود شدم اونارو هم نابود می کنم اون دریا رو به خاک یکسان مب کنم هنوز موندن تا این بازی شروع بشه ...

 

 

  • Group Novel

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی